خسته شده بود ان کودک از گاه گاهی نیش زبان ها وتمسخرها
خسته شده بود از طعنه ها وتنهایی ها
خسته شده بود از نیش خند ها
وشبی دست خودرا به دست ستاره ای داد
وچشم خودرا به روشنایی اش دوخت
وستاره دست اورا به دوردست ها برد
وروح او چون پرنده ای ازاد وجان باجان او بی جان شد
او رفت تا دیگران معنای تنهایی را درک کنند
او رفت که قلب با محبتش سرلوحه سنگدلی شان باشد
او رفت تا زندگی جایی برای تنفس دیگری باشد
او جان خودرا به جان جانان سپرد
وخودرا از سپهر ارزوها رها ساخت
وبه عشق اسمانی اش معبودش رسید
نظرات شما عزیزان: